شوهر چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشيار مىشد.
امّا در تمام اين مدّت، زن هر روز در کنار بسترش بود. يک روز که او دوباره
هوشياريش را به دست آورد از زن خواست که نزديکتر بيايد. زن صندليش را به
تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى. وقتى که از کارم اخراج شدم
تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم
بودى. وقتى خانهمان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى. الان هم که
سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى. و مىدونى چى ميخوام
بگم؟»
زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مىخواى بگى عزيزم؟»
شوهر گفت: «فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى مياره!»
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
@@اسم استان و شهر خودتون رو اینجا بگید@@ | 4 | 1226 | moonlight |
عکس های جدید و کمیاب الناز شاکردوست | 1 | 1903 | nazli |
تیتراژ سریال زمانه | 0 | 624 | nazli |
๑۩۞۩๑ چت روم ๑۩۞۩๑ | 3 | 1281 | mjp |
جذب مدیر برای انجمن | 0 | 2159 | mjp |
★ღ☆ اینجا به کسی که خیلی دوستش داری یه کلمه بگو★ღ☆ | 2 | 1143 | mjp |
فروش وبسایت کاربردی تفریحی ترو | 0 | 751 | mjp |
خالی بندی های پسرا از خاطرات سربازی | 0 | 872 | mjp |
یه روز یه رشتیه... | 0 | 3601 | mjp |
آموزش کامل آرایش لب برای داشتن چهره جذاب | 0 | 1607 | mjp |